معنی خامه و کلک

حل جدول

لغت نامه دهخدا

کلک

کلک. [ک ِ] (اِ) هر نی میان خالی را گویندعموماً. (برهان). نی است عموماً. (آنندراج). هر نی میان کاواک. (ناظم الاطباء). نی. (فرهنگ فارسی معین).قصب. نی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
سوگند خورم به هرچه هستم ملکا
کز عشق تو بگداخته ام چون کلکا.
ابوالمؤید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نویسنده از کلک چون خامه کرد
سوی مادر روشنک نامه کرد.
فردوسی.
نی چو معراج زمینی تا قمر
بلکه چون معراج کلکی با شکر.
مولوی.
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد.
مولوی.
- کلک خایی، جویدن نی (نیشکر):
بعد شکر کلک خایی چون کند
بعد سلطانی گدایی چون کند؟
مولوی.
- کلک شکر، نیشکر. (آنندراج):
ز لفظ اومگر اندیشه کرد کلک شکر
ازآن قبل که میان دلش همه شکر است.
انوری (از آنندراج)
|| قلم را گویند اما این لفظ مستعار بود و در اصل نی است. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 257). نی قلم کتابت را گویند خصوصاً. (از برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). قلم. (فرهنگ فارسی معین). قلم. خامه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
مه بهمن و آسمان روز بود
که کلکم بدین نامه پیروز بود.
فردوسی.
کلکش چو مرغکی است دو دیده پر آب مشک
وز بهر خیر و شر زبانش دو شاخ وتر.
عسجدی.
رفته و فرمودنی مانده و فرسودنی
بود همه بودنی کلک فروایستاد.
منوچهری.
وگر از خدمتت محروم ماندم
بسوزم کلک و بشکافم انامل.
منوچهری.
گاه نظم و گاه نثر و گاه مدح و گاه هجو
روز جدو روز هزل و روز کلک و روز دن.
منوچهری.
تیغ او و رمح او و تیر او و گرز او
دست او و جام او و کلک او و پالهنگ.
منوچهری
نکوبختی و دانش و کلک و تیغ
خدا هیچ ناداشته زودریغ.
اسدی.
بی هنردان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین، نباشد کلک و آهن را ثمن.
ناصرخسرو.
ای گشته نوک کلک سخنگویت
در دیده ٔ مخالف دین نشتر.
ناصرخسرو.
کلک زان نام کرده اند او را
که سرش پای و پای سر باشد.
مسعودسعد.
خروش رزم چو آواز زیر وبم نبود
حدیث کلک دگردان و کار تیغ دگر.
مسعودسعد.
چنان گرددی مویها بر تنش
یکی کلک در هربنان باشدی...
پس آن کلکها و زبانها همه
به مدحت روان و دوان باشدی...
(ازکلیله و دمنه چ مینوی).
ز کلک سر سبز اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیز رونده نوند.
سوزنی.
کلک منقاد حسام است ونباشد بس عجب
کلک منقادترا گر انقیاد آرد حسام.
سوزنی
حاسدت سرنگون چو کلک شود
چون ترا کلک درکتاب آید.
سوزنی.
مرا اگر تو ندانی عطاردم داند
که من کیم ز سر کلک من چه کارآید؟
خاقانی.
بر لباس دین طراز شرع را
لفظ و کلکش بود تار و پود و بس.
خاقانی.
شرع را گنج روان از کلک اوست
عقل بر گنج روان خواهم فشاند.
خاقانی.
سر کلک را چون زبان تیز کرد
به کاغذ بر از نی شکرریز کرد.
نظامی.
کز لطافت چو کلک و تیشه گشاد
جان زمانی ستد دل از فرهاد.
نظامی.
قلم زن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش می رست.
نظامی.
خطش خوانا از آن آمد که بی کلک
مداد ازلعل خندان می برآرد.
عطار.
به کلک فصاحت بیانی که داشت
به دلها چو نقش نگین برنگاشت.
سعدی (بوستان).
مبادا جز حساب مطرب و می
اگر نقشی کند کلک دبیرم.
حافظ.
- از کلک برآمدن نقش، نوشته شدن نقش. (آنندراج):
هزار نقش برآمد زکلک صنع ولی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد.
حافظ (از آنندراج).
- کلک در بنان افکندن، کنایه از تهیه ٔ نبشتن کردن. (بهار عجم) (آنندراج):
ابر می گرید چو کلک اندر بنان می افکند
چرخ می نالد چو تیر اندر کمان می آورد.
سلمان ساوجی (از بهار عجم).
- کلک دوشاخ، قلمی که نوکش از وسط شکافته باشد. قلم فاق دار:
قرار ملک سکندر دهد به کلک دو شاخ
که درسه چشمه ٔ حیوان قرار می سازد.
خاقانی.
- کلک سرکفیده، کلک سرشکافته.
کلک دوشاخ:
ولی دل از سر سرسام غم به فرقت او
زبان سیاه تر از کلک سر کفیده ٔ اوست.
خاقانی.
- کلک فرمان پذیر، قلمی که روان و خوب نویسد و به فرمان نویسنده باشد:
چنان داد فرمان به فرخ وزیر
که پیش آورد کلک فرمان پذیر.
نظامی.
- کلک فرنگی، نوعی از قلم که آن را حاجت به دوات نباشد و آن چوبی میان تهی باشد و اندرون آن میلی از قسمی آهن مصنوعی یا از سرب محکم کرده می نهند که به وقت نوشتن میل مذکور به کاغذ سوده حروف مایل به سیاهی ظاهر گردد وپادشاهان و امرا اکثر بدان قلم بر عرایض مردم دستخطمی نمایند. (از آنندراج). خودنویس. (فرهنگ فارسی معین):
احوال دل به کلک فرنگی نوشته ایم
خوش سرمه در گلوی قلم کرده ایم ما.
ارادت خان واضح (از آنندراج).
- کلک قضا، قلم تقدیر. قلم سرنوشت:
قدیمی نکوکار نیکی پسند
به کلک قضا در رحم نقشبند.
سعدی (بوستان).
- کلک کبوتردم، به اصطلاح خوشنویسان، نوعی از قلم تراشیده. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین):
گر کنم شوق دل از کلک کبوتردم رقم
نامه زین تقریب خود بال کبوتر می شود.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
- کلک لاغر، قلم باریک و ظریف:
وقت توقیع، نوشداروی جان
زان سر کلک لاغر افشانده ست.
خاقانی.
- کلک مشکین، قلمی که ازمرکب آن بوی مشک به مشام رسد. قلم عطرآگین:
کلک مشکین تو روزی که زما یاد کند
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند.
حافظ.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کلک نافه گشای، قلم مشکین. قلم عطرآگین:
عطسه ای ده ز کلک نافه گشای
تاشود باد صبح غالیه سای.
نظامی.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
|| هر چهار دندان تیز سباع را هم می گویند، و آن را به عربی ناب خوانند. (برهان).ناب و دندان تیز حیوانات سبع. (ناظم الاطباء). چهار دندان تیز درندگان. ناب. (فرهنگ فارسی معین):
بردندموکلان راهش
از کلک سگان، به صدر شاهش.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
|| نام صمغی است در نهایت تلخی و آن را از درخت جهودانه برمی آورند و عربان عنزروت می گویند. (برهان). صمغی است که از درخت جهودانه حاصل شود. (آنندراج). صمغی در نهایت تلخی. (ناظم الاطباء). عنزروت. انزروت. (فرهنگ فارسی معین):
حاسدان تو کلک و تو رطبی
از قیاس رطب نباشد کلک.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی).
|| بمعنی نی تیر. (آنندراج). بر تیر، نیز اطلاق کنند. (از فرهنگ رشیدی). تیر. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
که پیروزنام است و پیروزبخت
همی بگذرد کلک او از درخت.
فردوسی (از آنندراج).
زره بود و خفتان و ببر بیان
ز کلک و زپیکان نیامد زیان.
فردوسی.
ز پر و ز پیکان کلک توشیر
به روز بلا گردد از جنگ سیر.
فردوسی.
بر او کلکی حوالت کرد چون برق
گذر کرد از سر و در خاک شد غرق.
خواجو (از فرهنگ رشیدی).
|| به معنی نیزه. (از آنندراج):
از شجاعت و ز سخاوت خلق را حامی شود
نوک کلک تو همی چون نوک کلک ذویزن.
ازرقی (از آنندراج).
حلق درویش را بریده به کلک
مال و ملکش کشیده اندرسلک.
اوحدی.
گشته کلکت لاغر از بس خورده خون دشمنان
راست باشد اینکه لاغر می شود بسیارخوار.
قاآنی.
|| دست افزاری جولاه را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
نه هر کو کلک بردارد دبیر است
که هم کلک است دست افراز جولاه.
محمدبن نصیر (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آتشدان. (ناظم الاطباء). و رجوع به کَلَک شود.

کلک. [ک َ] (اِ) بغل. (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). بغل. آغوش. (فرهنگ فارسی معین):
کسی را که درد آیدش دست و کلک
علاجش کنندی به تدهین و دلک.
(از آنندراج).

کلک. [ک ُ] (اِ) بمعنی پشم تر می باشد که از بن موی بز با شانه برآورند و ازآن شال و امثال آن بافند و تکیه و نمد و کلاه و کپنک و مانند آن مالند. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). پشم نرمی که به شانه از بن موهای بز برآرند و ببافند و شال کنند، خاصه در کشمیر که ترمه گویند. (آنندراج). در کردی، کولک (پشم کوتاه)، پشم بونجال. و با کُرک مقایسه شود. (حاشیه ٔ برهان چ دکتر معین):
گه شست به آب دیده رویش
گه برد به شانه کلک مویش.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
|| پرز. کرک، کلک به (میوه). کلک آتش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کلک. [ک ُ ل ُ] (ص) احول و کاج باشد. (برهان). لوچ و احول. (ناظم الاطباء). || (اِ) درد شکم را نیز گویند. (برهان). دردشکم. (ناظم الاطباء).

کلک. [ک َ ل َ] (اِخ) دهی از بخش ارکواز شهرستان ایلام است و 125 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

کلک. [ک َ ل َ] (اِ) نشتر فصاد را گویند و به عربی مبضع خوانند. (برهان). نیش و نیشتر حجام و فصاد که آن را شست نیز گویند. (آنندراج). مبضع و نشتر فصاد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین):
در دل خیال غمزه ٔ تیرت چو بگذرد
گویی زدند بر دل پرخون من کلک.
ضیاء بخشی (از فرهنگ نظام)
|| بمعنی منقل و آتشدان گلی و سفالی باشد. (برهان). آتشدان گلی. منقل سفالین. (فرهنگ فارسی معین). آتشدان گلی و سفالی. (ناظم الاطباء). منقل و آتشدان از گل نیم پخته. آتشدان گلین. منقل از گل خام. آتشدان قابل انتقال از گل خام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گلپایگانی، کَلَک (منقلی که از پهن و گل سازند). گیلکی، کَلَه. و سنائی غزنوی در بیت ذیل (بضرورت شعر) به سکون لام آورده. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
چونان نمود کلک اثیری اثر به کوه
کاجزای او گرفته همه رنگ لاله زار.
سنائی (از فرهنگ رشیدی).
- امثال:
ای فلک به همه منقل دادی به ما کلک، منقل آتشدانی است که از آهن و برنج یا سایر فلزات سازند و کلک آتشدان سفالینه باشد. عامه در موقع غبطه یا رشک به مزاح بدین جمله از ناسازگاری بخت شکایت کنند. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 328).
|| چوب و نی و علفی بود که بر هم بندند و مشکی چند را پرباد کرده بر آن نصب کنند و بر آن نشسته از آبهای عمیق بگذرند. (برهان). علف و چوب و نی که برای گذشتن ازآبها بهم بندند، گاه باشد که خیک و مشک پر باد کرده محکم سر آن بندند و بر آن چوب و نی و علف نصب نمایند و بر آن نشینند. (آنندراج). قایق گونه ای مرکب از چوبها و نی ها و علفها که آنها را بهم بندند و چند مشک را پرباد کرده برآن نصب کنند و بر آن نشینند و بجای قایق از آن استفاده کنند. (فرهنگ فارسی معین). نوعی کشتی است که در رودخانه های عراق بدان سوار شوند و طوف نیز گویند. این کلمه فارسی است. (از اقرب الموارد). کشتی بی دیواره و بی عمق که از بعض رودها بدان گذرند. قسمی کرجی. قسمی از آلات عبور از رود و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در کردی کِلِک (تخته بندی که از تیرهای درختان یا کنده های چوب بهم پیوسته مثل قایق بر روی آب رانند). دزفولی، کَلَک (به همین معنی). (از حاشیه ٔ برهان چ معین):
گر ز جمله چوب و نی کاندر جهانست
دست تقدیر خدا بندد کلک
ز آب چشمم کی کند هرگز عبور
وحش وطیر و آدم و جن و ملک.
ابوالعلاء گنجوی (از آنندراج).
نه در کشتی آمد نه اندر کلک
ورا یار بادا نجوم فلک.
حکیم زجاجی (از آنندراج).
|| انجمن و مجمع مردم را نیز گرفته اند. (برهان). انجمن و مجمع مردمان. (ناظم الاطباء).
- کلک زدن، در هر انجمن در آمدن و به هر اجتماعی از مردم رفتن. (ناظم الاطباء).
- کلک کردن، انجمن کردن و کنکاش نمودن. (ناظم الاطباء).
|| (ص) شوم و نامبارک راگویند. (برهان). بمعنی نامبارک و شوم آمده لیکن بدین معنی بعضی به کسر لام گفته اند. (آنندراج). شوم و نامبارک. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
زین می خوری گردی ملک، زان می خوری دیوی کلک
زین می ابوبکری شوی، گردی از آن می بوالحکم.
مولوی (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به کَلِک شود.
|| (اِ) به این سبب کوف و بوم را کلک خوانند، و بعضی با ثانی مکسور، کَلِک بمعنی بوم گفته اند. (برهان). بوم. کوف. کَلِک. (از فرهنگ فارسی معین). پرنده ای که بوم نیز گویند. کَلِک. (ناظم الاطباء). نام بوم. (از آنندراج). || پیزر و به تازی بردی. (مقدمه ٔ التفهیم ص قعج). پیزر. بردی. (فرهنگ فارسی معین): گیاه و دوخ و کلک و پنبه زار و کتان و کنب و آنچ برپای نخیزد چون خیار و خربزه. (التفهیم ص 376). || غوزه ٔ پنبه که هنوز نشکفته باشد. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). غوزه ٔ پنبه ٔ ناشکفته. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بمعنی دردسر هم آمده است. (برهان). درد سر. (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). صداع و درد سر. (ناظم الاطباء):
چند شوم صداع کش گرد بساط خسروان
کز در تست عالمی رزق پذیر بی کلک.
عمید لوبکی (از فرهنگ رشیدی).
|| در تداول عامه، حیله. حقه. نیرنگ. (فرهنگ فارسی معین). حیله. مکر. بازی. فریب. دامی و حیله ای برای اضرار کسی. دوز و کلک نیز گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کلک بر سر کسی بستن، جنجال بر سرش بستن. گویند چه کلک بر سرم بسته ای، چه بلا بر سرم آورده ای و چه مرا تنگ گرفته ای. (آنندراج).جنجال برسرش درآوردن. بلا بر سرش درآوردن. (فرهنگ فارسی معین). کلک زدن. کلک جور کردن. این ترکیب به معنی سر و صدا و افتضاح راه انداختن و جنجال کردن نیز ممکن است استعمال شود. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده):
خنده بر برق زند گرمی خاکستر ما
چه کلک بسته ای ای آتش می بر سرما؟
محسن تأثیر (از آنندراج).
- کلک جور کردن، مقدمه چیدن. راست و ریس کردن. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- کلک چیزی را کندن، در تداول عامه، آن را محو کردن. نابود کردن. (فرهنگ فارسی معین). آن را از بین بردن. (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- کلک درآوردن، حقه زدن.
- || تولید مزاحمت کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- کلک زدن، حقه زدن. نیرنگ به کار بردن.
- کلک کاری را کندن، قالش را کندن. به آخر رسانیدن آن کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در تداول عامه، آن را به پایان بردن. (فرهنگ فارسی معین).
- کلک کسی را کندن، او را کشتن. او را از میان برداشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کلک کوتاه، درد سر کم. مزاحمت کم. (فرهنگ فارسی معین).
|| تباه کاری و نابسامانی زن، و کلک زدن فعل آن است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلک زدن شود. || بازیچه: کار دنیا کلک است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

کلک. [ک ُ ل ُ] (اِ) نام قسمی پیچ در کوههای اطراف کرج وسیاه کلان. و در کلاک آن را کَرَک نامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کلک. [دَ ل َ] (اِ) خربزه ٔ نارسیده. (برهان) (ناظم الاطباء). خربزه ٔ نارسیده یعنی کالک و سفچه. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). مخفف کالک بمعنی کال و نارس. (حاشیه ٔ برهان چ معین). و رجوع به کالک شود.

کلک. [ک َ] (اِخ) جایی است بین میافارقین و ارمینیه. و ابن بقراطبطریق در اینجا می زیسته است و رودخانه ای از اینجا بیرون می آید که به دجله می ریزد. (از معجم البلدان).


خامه

خامه. [م َ] (ع ص) ناموافق. منه: ارض ٌ خامه؛ زمین ناموافق باشندگان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).

خامه. [م َ / م ِ] (اِ) قلم. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامه ٔ منیری) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (فرهنگ اوبهی) (ناظم الاطباء). نی تحریر (ناظم الاطباء). کِلک. صاحب فرهنگ آنندراج کلمات زیر را از صفات قلم و خامه می داند: «مشکبار، مشکبوی، مشک سود، مشک فشان، مشکین رقم، نافه گشای، پریشان رقم، معجزرقم، سحرآفرین، صورت آفرین، معنی آفرین، دانشور، نکته سنج. سخن طراز، سخن پرداز، ترزبان، شیرین زبان، شعله ٔ تحریر، جهانسوز، تهی مغز، شکربار، شکرآمیز، شکرفشان، گهربار، لؤلؤبار، ابرنوال، سیه مست، جادواثر». و کلمات زیر را از مشبه به های آن ذکر می کند: «طوطی، طاووس، کبک، بوقلمون، نخل، شاخ، جوی، کوچه، شمع، انگشت »:
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژه ٔ من بخون دیده خضاب.
خسروانی.
برادران منازین سپس سیه مکنید
بمدح خواجه ٔ ختلان بجشنها خامه.
منجیک.
بیاورد خاقان هم آنگه دبیر
ابا خامه و مشک و چینی حریر.
فردوسی.
نخستین که برنامه بنهاد دست
بعنبر سر خامه را کرد پست.
فردوسی.
ز اختر بجویید و پاسخ دهید
سر خامه بر نقش فرخ نهید.
فردوسی.
براند بر او سر بسر خامه را.
فردوسی.
شب تیره فرمود تا شد دبیر
سر خامه را کرد پیکان تیر.
فردوسی.
دشمنت را بریده زبان و بریده سر
زآن خامه ٔ بریده سر دو زبان کند.
مسعودسعد.
مدحهای تو بارم از خامه
شکرهای تو خوانم از دفتر.
مسعودسعد.
حساب ملک جهان گرچه زیر خامه ٔ اوست
برون شده ست هنرهای او ز حد حساب.
امیرمعزی.
چون خامه منم عشق ترا بسته میان
راز تو چو نامه کرده در دل پنهان
تو باز بصحبت من ای جان جهان
چو نامه دورویی و چو خامه دوزبان.
عبدالواسع جبلی.
بسان خامه ٔ تو شد عزیز در دستت
هر آنکه بست چو خامه بخدمت تو میان.
عبدالواسع جبلی.
ز نقش خامه ٔ آن صدر و نقش نامه ٔ او
بیاض صبح و سواد دل مراست ضیاء.
خاقانی.
شاه عراقین طراز کز پی توقیع او
کاغذ شامیست صبح خامه ٔمصری شهاب.
خاقانی.
رواست گو ید بیضای موسویست دوات
که خامه نیز به ثعبان درفشان ماند.
خاقانی.
ما راست مرا خامه هم مهره و هم زهرش
بر گنج هنر وقف است این مار که من دارم.
خاقانی.
اقلام کتاب و خامه های نقاشان از تحسین و تزیین آن نقوش عاجز آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
دختر چو بکف گرفت خامه
ارسال کند جواب نامه.
نظامی.
کز سر آن خامه که خاریده اند.
نظامی.
بنزد شاه عالم نامه آورد
که گویی نافه یی از خامه آورد.
نظامی.
در نگارستان معنی تازه گردم جان بکار
خامه ٔ نقاش فکرت را بیاد وصل یار.
سیف اسفرنگ (از فرهنگ جهانگیری).
از خامه ٔ کمالت یک نم هزار دریا
وز نامه ٔ جلالت یک نم هزار مخبر.
بدرشاشی (از شرفنامه ٔ منیری).
رسیده است ز بس کار بستگی بنهایت
گره شده ست بر انگشت خامه پره گشای.
اثر (از آنندراج).
تا در حضور او کند آغاز گفتگو
آمد ز نخل خامه ٔ گل مطلبی ببار.
اثر (از آنندراج).
من که میکردم مدام از شکوه منع دیگران
آمد آخر از نهال خامه ام این گل ببار.
اثر (ازآنندراج).
ز بس بلند شده ست آرزوبه فیض خیال
بساق عرش رسیده ست شاخ خامه ٔ ما.
خان آرزو (از آنندراج).
اگر کلام نه از آسمان فرودآید
چرا بهر سخنی خامه در سجود آید.
صائب (از فرهنگ ضیاء).
- خامه ٔ ازل، قلم تقدیر. (ناظم الاطباء).
- خامه ٔ زرین، قلم طلا. (ناظم الاطباء).
- || خطی که با طلا نویسند. (ناظم الاطباء).
- خامه ٔ سحرساز، قلم افسونگر. (ناظم الاطباء).
- خامه ٔ گوهرنثار، نویسنده ٔ فصیح و ظریف. (ناظم الاطباء).
|| هر توده را گویند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء):... و هم بدان کناره که بودند سنگی دیدند بزرگ خامه، اندر بوی کنده و این مرشدبن شدادبن عادبن عملیق را بر تختی خوابانیده بدانگونه ٔ پدرش و بر بالین او نیز یک لوحی بوده از زر خام و این بیت ها در وی اندر کنده... (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
خودنمایی به آب وجامه مکن
بوش بر اهل شوق خامه مکن.
اوحدی.
|| توده ٔ ریگ. تل ریگ. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ اوبهی):
نشسته بصد فکر بر خامه یی
گرفته در انگشت خود خامه یی.
ابوشکوربلخی.
کوس تو کرده ست بر هر دامن کوهی غریو
اسب تو کرده ست بر هر خامه ٔ ریگی صهیل.
فرخی (دیوان چ دبیر سیاقی ص 453).
تا هست خامه خامه بهر بادیه ز ریگ
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار.
عسجدی.
کرده از خلق دشمنان چو سحاب
خامه ٔ ریگ را ز خون سیراب.
سنائی.
روان شد ریگ همچون موج دریا
سر هر خامه بگذشت از ثریا.
حکیم نزاری قهستانی.
|| رویه یی که بر شیر خام بندد و لذید است. مقابل سرشیر. رویه یی که بر شیر جوشانده بندد. (حاشیه ٔ دکترمعین بر برهان قاطع). چربو که بر سر شیر نجوشیده آید. مقابل سرشیر. چربشی که بر روی شیر بندد بدون گرم کردن آن. (ناظم الاطباء).
- خامه ٔ بستنی، خامه یی که در ظرف بستنی زنی کنند تا با بستنی بهم فسرده گردد.
- || خامه یی که روی بستنی در ظرفهای بستنی خوری ریزند.
- نان خامه یی، قسمی شیرینی که در آن خامه کنند.
|| مرکب. مداد. || صراحی گردن دراز. || چیز یک رنگ. || ابریشم. نخ کم تاب. || چادر و خیمه ای که از موی بز سازند. (ناظم الاطباء). || شاخی که از درخت بریده و در زمین نشانند. || رشته ٔ باریکی است که در بالای تخمدان گیاه قرار دارد و انتهای آن قطور و مسطح است بنام کلاله. (از گیاه شناسی ثابتی ص 418). || شاخ تر و نازک. (مهذب الاسماء). || کشت تازه برآمده بر ساق. || بندی از کشت تازه و تر یا درخت تازه ٔ آن. || تُرُب. (منتهی الارب). فجله. (اقرب الموارد). ج، خام.

تعبیر خواب

خامه

خامه به معنی قلم امروز در زبان محاوره فارسی به کار گرفته نمی شود. قلم را نیز در حرف ـ ق ـ نوشته ام. این خامه به معنی یکی از مشتقات شیر مطرح است که در خواب غم و رنج و سوختن دل تعبیر می شود و دیدنش در خواب نیکو نیست اگر چه خودش غذایی است مقوی و خوشمزه. اگر در خواب ببینید که خامه می خورید غمی برای شما می رسد که دستتان را می سوزاند. چون خامه چکیده و فشرده شیر است و در خواب های ما به رقیق ترین و حساس ترین عواطف ما اشاره می کند. خریدن خامه نیز همین تعبیر را دارد. تعارف خامه به دیگران ناراحتی است چنانچه ببینید کسی برای شما خامه آورد غمی برای شما تحفه می آورد که همان حالت خریدن و خوردن خامه را دارد. -

فرهنگ فارسی هوشیار

کلک

خدعه، فریب، نیرنگ، حیله پارسی تازی گشته کلک کرجی گونه ای از چوب و نای و مشک باد کرده (اسم) پیزر بردی: (گیا و دوخ و کلک و پنبه زار و کتان و کنب. . . ) . (اسم) بغل آغوش: (کسی را که درد آیدش دست و کلک علاجش کنندی بتدمین و دلک) . (بنقل رشیدی) (اسم) پشم نرمی باشد که از بن موی بز با شانه بر آورند و از آن شال و مانند آن بافند و تکیه و نمد و کپنک و غیره مالند: (گه شست باب دیده رویش گه برد بشانه کلک مویش) . (نظامی) (صفت) احول لوچ کاژ: (از فروغش بشب تاری نقش نگین (از فروغش شب تاری شده مرنقش نگین. دهخدا) ز سر کنگره بر خواند مرد کلکا) .

فرهنگ عمید

کلک

قلم‌نی، نی،
(زیست‌شناسی) نی،
تیر: ز پرّ و ز پیکان کلک تو شیر / به روز بلا گردد از جنگ سیر (فردوسی: ۳/۱۴۶)،
(زیست‌شناسی) چهار دندان تیز درندگان،

معادل ابجد

خامه و کلک

722

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری